گل پسرا
خاله م اینا از تهران اومدن . دعوتشون کردم ناهار . دختر خاله م یه کم بی حال هستش . رفته اتاق نی نی آ روی تخت مهیار دراز کشیده . مهیار یه بالش برده گذاشته زیر سرش ، یه چادر هم کشیده روش . حالا بماند که چادر مال ِ خاله م بود و مهیار اصرار داشت که مالِ خودمونه . خلاصه از اتاق اومده بیرون و بعد چند دقیقه دوباره برگشته اتاق . دختر خاله م میگه : اومد توو دید من بیدارم . قیافه گرفت و داد زد : مهیار : دختر خاله م : بعد هم از اتاق اومده بیرون ، می بینم داره درو می بنده . من : مهیار ، نبند . مهیار : می بندم فاطمه نیاد ، تنبیه ش کردم . من : عین خودم حرف می زنه !!!
نظرات شما عزیزان:
نخوابیدی ؟ نگفتم بخواب ؟ پسر ِ بد ! صدات نیاد ، خفه شو بخواب .
فاطمه نه ، خاله فاطمه !
خداوند برایتان به سلامت داردش
عالی نوشتی اگر ازوب من هم دیدنی بنمایی ونظری بگذارید ممنونم